کد مطلب:149351 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:130

داستان شهادت قاسم بن الحسن
در آن شب، بعد از آن اتمام حجت ها وقتی كه همه یكجا و صریحا اعلام وفاداری كردند و گفتند: ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد،یكدفعه صحنه عوض شد. امام علیه السلام فرمود: حالا كه این طور است، بدانید كه ما كشته خواهیم شد. همه گفتند: الحمد لله، خدا را شكر می كنیم برای چنین توفیقی كه به ما عنایت كرد؛ این برای ما مژده است، شادمانی است. طفلی در گوشه ای از مجلس نشسته بود كه سیزده سال بیشتر نداشت.

این طفل پیش خودت شك كرد كه آیا این كشته شدن شامل من هم می شود یا نه؟ از طرفی حضرت فرمود: تمام شما كه در اینجا هستید، ولی ممكن است من چون كودك و نابالغ هستم مقصود نباشم. رو كرد به ابا عبدالله و گفت: «یا عماه!» عموجان! «و انا فیمن یقتل؟» آیا من جزء كشته شدگان فردا خواهم بود؟ نوشته اند ابا عبدالله در اینجا رقت كرد و به این طفل - كه جناب قاسم بن الحسن است - جوابی نداد. از او سؤالی كرد، فرمود: پسر برادر! تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم. اول بگو: «كیف الموت عندك؟» مردن پیش تو چگونه است، چه طعم و مزه ای دارد؟ عرض كرد: «یا عماه احلی من العسل» از عسل شیرین تر است؛ تو اگر بگویی كه من فردا شهید می شوم، مژده ای به من داده ای. فرمود: بله فرزند برادر، «اما بعد ان تبلوا ببلاء عظیم» ولی بعد از آنكه به درد سختی مبتلا خواهی شد، بعد از یك ابتلای بسیار


بسیار سخت. گفت: خدا را شكر، الحمد لله كه چنین حادثه ای رخ می دهد.

حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا عبدالله، فردا چه صحنه ی طبیعی عجیبی به وجود می آید. بعد از شهادت جناب علی اكبر، همین طفل سیزده ساله می آید خدمت ابا عبدالله در حالی كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است، اسلحه ای به تنش راست نمی آید. زره ها را برای مردان بزرگ ساخته اند نه برای بچه های كوچك. كلاه خودها برای سر افراد بزرگ مناسب است نه برای سر بچه ی كوچك. عرض كرد: عمو جان! نوبت من است، اجازه بدهید به میدان بروم. (در روز عاشورا هیچ كس بدون اجازه ی ابا عبدالله به میدان نمی رفت. هر كس وقتی می آمد. اول سلامی عرض می كرد: السلام علیك یا ابا عبدالله، به من اجازه بدهید.) ابا عبدالله به این زودیها به او اجازه نداد. او شروع كرد به گریه كردن، قاسم و عمو در آغوش هم شروع كردند به گریه كردن. نوشته اند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه» [1] یعنی قاسم شروع كرد دستها و پاهای ابا عبدالله را بوسیدن. آیا این [صحنه] برای این نبوده كه تاریخ بهتر قضاوت كند؟ او اصرار می كند و ابا عبدالله انكار. ابا عبدالله می خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر می خواهی بروی برو،اما با لفظ به او اجازه نداد، بلكه یكدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر، می خواهم با تو خداحافظی كنم. قاسم دست به گردن ابا عبدالله انداخت و ابا عبدالله دست به گردن جناب قاسم. نوشته اند این عمو و برادرزاده آنقدر در این صحنه گریه كردند - اصحاب و اهل بیت ابا عبدالله ناظر این صحنه ی جانگداز بودند - كه هر دو بی حال و از یكدیگر جدا شدند.

این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد. راوی كه در لشكر عمرسعد بود می گوید: یكمرتبه ما بچه ای را دیدیم كه سوار اسب شده و به سر خودش به جای كلاه خود یك عمامه بسته است و به پایش هم چكمه ای نیست، كفش معمولی است و بند یك كفشش هم باز بود و یادم نمی رود كه پای چپش بود، و تعبیرش این است: «كانه فلقة القمر» [2] گویی این بچه پاره ای از ماه بود، اینقدر زیبا بود. همان راوی می گوید: قاسم كه داشت می آمد، هنوز دانه های اشكش می ریخت. رسم بر این بود كه افراد خودشان را معرفی می كردند كه من كی هستم. همه متحیرند كه این بچه كیست؟


همین كه مقابل مردم ایستاد، فریادش بلند شد:



ان تنكرونی فانا ابن الحسن

سبط النبی المصطفی المؤتمن



مردم! اگر مرا نمی شناسید، من پسر حسن بن علی بن ابیطالبم.



هذا الحسین كالاسیر المرتهن

بین اناس لا سقوا صوب المزن [3] .



این مردی كه اینجا می بینید و گرفتار شماست، عموی من حسین بن علی بن ابیطالب است.

جناب قاسم به میدان می رود. ابا عبدالله اسب خودشان را حاضر كرده و [افسار آن را] به دست گرفته اند و گویی منتظر فرصتی هستند كه وظیفه ی خودشان را انجام بدهند. من نمی دانم دیگر قلب ابا عبدالله در آن وقت چه حالی داشت، منتظر است، منتظر صدای قاسم كه ناگهان فریاد «یا عماه» قاسم بلند شد. راوی می گوید: ما نفهمیدیم كه حسین با چه سرعتی سوار اسب شد و اسب را تاخت كرد. تعبیر او این است كه مانند یك باز شكاری خودش را به صحنه ی جنگ رساند. نوشته اند بعد از آنكه جناب قاسم از روی اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یك نفر می خواست سر قاسم را از بدن جدا كند ولی هنگامی كه دیدند ابا عبدالله آمد، همه فرار كردند و همان كسی كه به قصد قتل قاسم آمده بود، زیر دست و پای اسبان پایمال شد، از بس كه ترسیدند، رفیق خودشان را زیر سم اسبهای خودشان پایمال كردند. جمعیت زیاد، اسبها حركت كرده اند، چشم چشم را نمی بیند. به قول فردوسی:



زسم ستوران در آن پهن دشت

زمین شد شش و آسمان گشت هشت



هیچ كس نمی داند كه قضیه از چه قرار است. «و انجلت الغبرة» [4] همینكه غبارها نشست، حسین را دیدند كه سر قاسم را به دامن گرفته است. (من این را فراموش نمی كنم؛ خدا رحمت كند مرحوم اشراقی واعظ معروف قم را، گفت: یك بار من در حضور مرحوم آیت الله حائری این روضه را - كه متن تاریخ است، عین مقتل است و یك كلمه كم و زیاد در آن نیست - خواندم. به قدری مرحوم حاج شیخ گریه كرد كه بی تاب شد. بعد به من گفت: فلانی! خواهش می كنم بعد از این در هر مجلسی كه من هستم این قسمت را نخوان كه من تاب شنیدنش را ندارم). در حالی كه جناب قاسم


آخرین لحظاتش را طی می كند و از شدت درد پاهایش را به زمین می كوبد (و الغلام یفحص برجلیه) [5] شنیدند كه ابا عبدالله چنین می گوید: «یعز و الله علی عمك ان تدعوه فلا ینفعك صوته» [6] پسر برادرم! چقدر بر من ناگوار است كه تو فریاد كنی یا عماه، ولی عموی تو نتواند به تو پاسخ درستی بدهد؛ چقدر بر من ناگوار است كه به بالین تو برسم اما نتوانم كاری برای تو انجام بدهم.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و اله الطاهرین.



[1] اين عبارت در مقاتل به اين صورت است: «فلم يزل الغلام يقبل يديه و رجليه حتي اذن له» (بحارالانوار، ج 45 / ص 34).

[2] مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 / ص 106.

[3] بحارالانوار / ج 45 / ص 34.

[4] همان، ص 35.

[5] مقتل الحسين مقرم، ص 332.

[6] مقتل الحسين مقرم، ص 332.